حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۴۱ مطلب در شهریور ۱۴۰۴ ثبت شده است

دغدغه های رهبری یا آستین شان؟

سه شنبه, ۱۹ شهریور ۱۴۰۴، ۰۲:۱۳ ب.ظ

 

از دیروز این عکسِ آستینِ رهبر عزیز فراگیر شده‌است و کلی متن در ستایش آن منتشر! کار خوبی است. ساده زیستی رهبری چیز جدیدی نیست و التزام ایشان به زندگی در سطح مردمان ضعیف؛ کاری برگرفته از شخصیت ایشان و طبق توصیه ی اولیای دین است. فقط غالبا برای خودم سوال است که چرا این چیزها و در واقع این حواشی از رهبری، بولد و بزرگنمائی می‌شود؟ چرا متن حرف و دغدغه‌های ایشان کنار می‌رود؟ در همین دیدار با دولتی ها، حضرت آقا مطالب مهمی گفتند که برخی فرازهای آن از محکمات و مهمات انقلاب اسلامی بود. چرا یک آستین ساده آن دردها و دغدغه‌های بزرگ را می‌پوشاند؟ همین!

  • حسن مجیدیان

در کنار آقای جانباز

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۱۵ ق.ظ

 

امروز درگیرِ یک معامله در تهران بودم و خسته شدم و آخرش هم جور نشد و چِندِشم شد از طمع و دغلِ آدم ها.

اما غروب با محمد حاجی مقصودی رفتیم زیارت جانباز سرافراز آقاعنایت اقبالی. از وجنات و نشانِ مجاهدتش هم روح گرفتم و هم از دنیامالیدگی خودم شرمسار شدم. الحمدلله حال عمومی دوست ما خوب است و نیاز به دعا هم البته برقرار.

این هم از عُمر شبی بود که حالی کردیم!

  • حسن مجیدیان

یک دعای صنمی قریش!

دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۱۲ ق.ظ

 

آیت‌الله شبیری زنجانی باواسطه از شیخ عبدالکریم حائری:

میرزای شیرازی در اواخر، که کار مرجعیتش بالا گرفته بود، برای ارتباط با مردم بارعام می‌داد و گروه‌های مختلف مردم به زیارت ایشان می‌شتافتند. در یکی از این دیدارها، میرزا در حال دیدار با مردم پیوسته متوجه یکی از افراد در صف ملاقات بود و چشم از او برنمی‌داشت تا اینکه نوبت به او رسید. میرزا پس از سلام و احوالپرسی پرسید: «اهل کجایی و برای چه به سامرا آمدی؟». گفت: «اهل کربلایم و برای درس‌خواندن آمده‌ام». میرزا گفت: «من همین‌الان حکم می‌کنم که به کربلا برگردی و تمام شهریه‌ای که اینجا به طلاب می‌دهم، آنجا به تو هم خواهم‌داد». سپس خادمش را صدا کرد و گفت: «این آقا را ببرید و سوار قطار کنید و آنجا باشید تا قطار حرکت کند».

خادم رفت و میرزا مدتی سراغ خادمش را می‌گرفت که آمد یا نه؟ وقتی خادم آمد میرزا با وسواس از او سؤالاتی کرد تا مطمئن شود آن جوان به کربلا بازگشته است.

وقتی جریان را از میرزا پرسیدند، فرمود: «من با نگاه به او فهمیدم که اهل خواندن دعای صنمی‌قریش است و اگر اینجا می‌ماند با یک لعن در حرم، تمام زحمت‌های ما را برای وحدت شیعه و سنی و ایجاد مرکزیت تشیع در سامرا به باد می‌داد.

بعداً عده‌ای آن جوان را دیده بودند، و از قضیه سامرا پرسیده بودند، گفته بود: «خوش‌انصاف نگذاشت حداقل یک دعای صنمی‌قریش بخوانیم». 

از کتاب جرعه‌ای از دریا، ج ۱، صص ۱۱۹-۱۲۰

  • حسن مجیدیان

چی بودم، چی شدم!

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۴۰۴، ۱۱:۱۸ ق.ظ

 

داشتم کتاب کاپوچینو در رام الله را می‌خواندم. چند صفحه خواندم، خسته شدم. ذهنم رفت به روزهای سرد و بلند زمستانی. در نوجوانی. تا صبح می‌خواندم. تا بین الطلوعین حتی! چه حالی! چه اراده ای! چه ذهنی. درس ها را حفظ میکردم. استادِ حفظیات بودم. معلم تاریخ مان درس نمی‌داد. میگفت: مجیدیان بیا درس را از حفظ بخوان برای بچه ها! چقدر شعر بلد بودم. استاد مشاعره بودم. توی اتوبوس اردوی مشهد از کجا تا کجا برای بچه ها شعر و ور میخواندم و جوک و لطیفه حفظ بودم!

تولستوی و داستایوفسکی و اوروِل و کالوینو و بولگاکُف و شولوخف و مارکز و جک لندن و همینگوِی و رومَن گاری و کازانِتزاکیس و پوشکین و جلال و دولت آبادی و نادرابراهیمی و تشکری و آوینی و مطهری و آقامجتبی و صفایی و مصباح و جعفریان و فردی و میرشکاک و بزرگ علوی و مزینانی و شجاعی و موذنی و علی معلم و اسفندقه و قیصر و سلمان و سیدحسن و منزوی و بیابانکی و کاظمی و عزیزی و گرمارودی و صفارزاده و... همه را عموما در همان سال‌ها خواندم. بیشترش را در دهه ی هشتاد. چقدر از کتاب های شهدا و تاریخ ائمه‌ و هزاران روایت و حدیث و کلی کتاب های عرفانی و سلوکی و حتی دواوینِ کت و کلفت شعرای بزرگ و کوچک و حتی روزنامه و مجله و....

حالا دیگر سرتان را درد نیاوردم که پیاده تا حرم امام و با موتور به قم و کوه و جنگل و کجاها که نمیرفتیم با رفقا! از فرط اراده، ول بودیم توی اجتماع... حالا ولی فقط چند صفحه بهره دارم از کتاب. آن هم از روی عادت یا چون چندان اهل تلویزیون و فیلم و...نیستم. جایی هم که نمی‌روم!

خواستم دوباره بگویم که هر کاری کردی در نوجوانی و اوانِ جوانی کردی داداش! بعدش میخواهی ولی نمی‌توانی! همین!
 

  • حسن مجیدیان

با غیرت ها روی عرشه

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۴۵ ق.ظ

 

اگر این عکس واقعی است ماشاالله به غیرتشان که ۷۰ کشتی راه انداخته اند سمت غزه. اسرائیل اگر جلویشان را بگیرد؛ مفتضح تر و بی آبروتر خواهد شد در عالم. کاش من هم داخل یکی از کشتی ها بودم و نوکری این باغیرت ها را می‌کردم!

  • حسن مجیدیان

افق پنجاه ساله

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۴۲ ق.ظ

 

دکتر عبدالرسول عبائی می‌گوید:

علامه سید مرتضی عسکری از نظر سیاسی، علمی و از هر نظری و بینش ایشان این طور بود که قبل از هر حادثه‌ای، ۲۰ سال دیگرش را بررسی می‌کرد و می‌دید که چه اتفاقی می‌افتد. «به یاد دارم علامه عسکری با رهبر معظم انقلاب جلسه‌ای داشتند. بعد از جلسه علامه گفت: «با این آقا که ملاقات کردم دیدم از عسکری جلوتر است. من تا ۲۰ سال بعد جامعه را نگاه می‌کردم که به چه نیاز دارد، ایشان ۵۰ سال دیگر را می‌بیند.»

ایشان درباره ولایت ولی فقیه دید بازی داشتند و می فرمودند: «همه مراجع تقلیدی که حاضر هستند امثال شهید صدر و آیت الله خویی و غیرهم همه در یک سطح‌اند. ولی در زمانِ غیبت امام معصوم، همه این علماء و بزرگانی که مرجع تقلیدند، باید همه مطیع حاکم شرع بشوند. و حاکم شرع کیست؟ آن کسی است که ید مبسوطه دارد».

  • حسن مجیدیان

به نام مادر

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۴۱ ق.ظ

 

یک کتابچه ی کوچک ولی با نثری شاعرانه و ادیبانه راجع به حضرت مریم مادر گرامی حضرت مسیح علیه السلام. اگرچه داستانِ بارگرفتن مریم و تولد حضرت مسیح در اعتقادات ما جورِ دیگری از روایتِ این کتاب است؛ اما کشش متن و قوت کلمات و حرفهای پخته و شاعرانه ی مریم با نوزادِ در بطنش؛ بسیار خواندنی است. توصیفات کتاب از ناصره و بیت لحم و اورشلیم و... شما را می‌برد به جمعیت یهودی های آن زمان و افکار و عقایدشان.

  • حسن مجیدیان

یوزپلنگانی که با من دویده اند

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۳۹ ق.ظ

این یک مجموعه ی داستان خواندنی است از مرحوم بیژن نجدی شاعر و نویسنده ی گیلانی. کتاب، داستان‌های جالبی دارد. یکی درباره پیرمرد و پیرزنی که اولاد ندارند؛ دیگری راجع به فرد ساده لوحی که متهم به قتل شده؛ یکی راجع به انتظار خانواده ای برای آزادی زندانی سیاسی و یا داستان اسبی که به گاری بسته شد و...همه رنج ها و تردیدها و کینه ها و خوشحالی ها و آرزوهای محال آدمی را تصویر کرده اند.

داستان هایی با حال و هوای باران و جنگل و طراوتِ خطه ی شمال.

  • حسن مجیدیان

مملو از این و آن

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۳۱ ق.ظ

 

من به این جملات انگیزشی که مثلا خودت باش و...کار ندارم. خیلی هم سر در نمی آورم از این حرفهایی که زیاد شده.

من می‌گویم اگر خودت نیستی لااقل مملو از دیگران هم نباش!

  • حسن مجیدیان

پسر تو کی بررگ شدی؟

شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۴، ۰۷:۳۰ ق.ظ

 

این زمان این شب و روز و سرمایه ی عمر عجب دارد از کف می رود و بی‌خبریم! به نظرم بیش از یکی دو سال نشود که نوجوانی با دوستانش، روبروی خانه ی ما روی سکوی مسجد با گوشی هایشان ور می‌رفتند و بازی می‌کردند. چند هفته پیش در مسجد دیدمش. ریشی و یقه ای و هیبتی هیأتی و بسیجی. گفتمش: تو کِی بزرگ شدی پسر؟ خندید.

امشب یکی از رفقای قدیمیِ ساکن فردیس را دیدم. در حیاط مسجد خوش و بش کردیم. گفتمش: رفتی سرِ خونه و زندگی؟ خندید و درآمد که: حاجی پسرم کلاسِ پنجمه!!

بابا این عُمر کِی رفت و کجا شد اصلا که من نفهمیدم!!

  • حسن مجیدیان