حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

این صدف انگار مروارید ندارد!

شنبه, ۴ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۵۰ ق.ظ

برخورد با امام جماعتی که سوره‌اش را اشتباه می‌خواند! +‌ عکس

کتاب «این مروارید انگار صدف ندارد!» - کراپ‌شده

این دفعه دیگرشاکی شدم که وقتی ما را می‌فرستند جلوی گلوله، پس چرا این چیزها را به ما یاد نمی‌دهند که این طوری جلوی عالم و آدم ضایع نشویم؟! آن اولی غفیله بود؛ این یکی دیگر چیست؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق - اسماعیل ابراهیمی (کوشا) خاطراتش را چندین بار برای نویسندگان مختلف بیان کرد تا آنها با قلمشان، آنچه در زندگی تجربه کرده بود را به رشته تحریر دربیاورند؛ اما همه این تجربیات منجر به نوشته شدن متن‌هایی شد که روای، آن‌ها را نمی‌پسندید.

سال ۹۳ بود که راوی و نویسنده کتاب «این صدف انگار مروارید ندارد!» تصمیم گرفت خودش دست به قلم شده و حس و حالش از خاطرات و تجربیاتش را برای مخاطبانش روی صفحات کاغذ بیاورد.

این کتاب پس از بارها بازنویسی و ویرایش، چند روز پیش از سوی انتشارات نارگل منتشر و در کتابفروشی‌های معتبر کشور، توزیع شد.

«این صدف انگار مروارید ندارد!» خاطرات کودکی تا ۲۸سالگی راوی در سال ۱۳۶۵ را در برمی‌گیرد و حاوی تصویرسازی فوق‌العاده‌ای از تأثیر حضرت امام خمینی بر روی جوانی است که هیچ نسبتی با انقلاب و امام نداشته است.

این جوان در ادامه با تحولات غرب کشور همراه می‌شود و تا انتهای کتاب، از اقدامات و تجربیاتش در مسیر خدمت به مردم و انقلاب می‌گوید. راوی از بیان کاستی‌ها و کمبودهای زندگی و اقداماتش ابایی ندارد و به نحوی کاملا صادقانه و روراست، فضای آن روزها را بازسازی می‌کند.

نویسنده و راوی «این صدف انگار مروارید ندارد!» به خاطر علاقه‌اش به سینما، کتابش را در یک پیش‌پرده،‌ ۳۵ پرده و تعدادی زیادی عکس رنگی به همراه فهرست اعلام، تنظیم کرده است.

متن روان و خوش‌خوان کتاب، لذت خواندن آن را دو چندان کرده است و در روزگار گرانی کتاب و کاغذ، می‌شود این کتاب ۴۱۶ صفحه‌ای که ۶۴ صفحه عکس رنگی دارد را با قیمت مناسب ۵۵هزار تومان خریداری کرد.

آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از روایت راوی در پرده غرب غریب و از روزهای حضور راوی و نویسنده در کردستان است؛

در یکی از همان روزهایی که دیگر به آن وضعیت عادت کرده بودم و احساس می کردم رویین تن شده‌ام و کارم هم خیلی درست است، یک شب که رفته بودیم مهمات خالی کنیم و به نماز جماعت مقر نرسیده بودم، وضو گرفتم و یک راست به اتاق‌مان رفتم. از شانس بد یا خوبم، وقتی وارد اتاق شدم «محمد احمدی» را که خیلی هم آدم با دیسیپلینی بود، مشغول نوشتن نامه با کارهای دیگرش دیدم. سلام کردم و در گوشه‌ای مشغول خواندن نماز مغرب شدم.

بعد از نماز، در حال دعا و مثلا تعقیبات بودم که گفت: "آقای ابراهیمی قبول باشه." گفتم: "خیلی ممنون، قبول حق باشه. بعد ادامه داد: " واقعأ حال خوبی توی نماز دارید." گفتم: "بابا این حرفا چیه؟ کدوم حال!" در حالی که احساس می‌کردم چیزی می‌خواهد بگوید، بنده خدا کلی خودش را جمع کرد و پهن کرد و آخرش با خجالت و ملاحظه زیاد گفت: "فقط ... شرمنده! شما که نمازتون رو این قدر با طمأنینه می‌خونید، جسارتا «قل هو الله احد الله الصمد» درسته." من با تعجب و اگر دروغ نگویم، با حالتی شاکی پرسیدم: "مگه من چی میگم؟! که گفت: "شما میگید «الله ل صمد»!" تا این را گفت، انگار که دنیا و مافیها روی سرم هوار شده باشد، دیگر صدایم درنیامد و فقط از شدت خجالت، کاملا مچاله شدنم را حس کردم.

آن بنده خدا هم که ظاهرا متوجه حال خرایم شده بود، کاغذ و ورق‌هایش را جمع و جور کرد و زد بیرون، تا بیشتر از این سرخ و سفید شدن من را نبیند.

حالا مانده بودم که این یکی دیگر چه بود؟! در همان حال گرفته که حسابی رفته بودم توی نخ محاسبه آن همه نمازهای به خیال خودم درست و درمان و الهی قلبی محجوبی که در خلوت و جلوت خوانده بودم، یک دفعه مثل فیلم‌های کارتونی، ابری بالای سرم شکل گرفت و یاد آن شبی افتادم که برای اولین و البته آخرین بار، من را به زور امام جماعت کردند.

آن شب وقتی نماز مغرب، مثلا به امامت من تمام شد و منتظر بودم که مثل شب‌های قبل که یک نفر با صدای خوش دعا بخواند و بقیه زمزمه کنند، دیدم همه یکی یکی بلند شدند و شروع کردند به نماز خواندن. من هم با خودم گفتم دم‌شان گرم، همه‌شان اهل نماز غفیله هستند؛ اما وقتی داشتم به خودم نهیب می‌زدم که چقدر ضایع است که تو مثلا امام جماعتی و غفیله را بلد نیستی، یک سؤال ذهنم را به خودش مشغول کرد که پس چرا این‌ها شب‌های قبل، همه‌شان غفیله نمی‌خواندند؟!

و در حالی که هنوز دنبال کشف جواب سؤال اولم بودم، متوجه شدم بعد از تشهد رکعت دوم، به جای سلام دادن، بلند شدند و رکعت سومی هم خواندندا دیگر حسابی تعجب کردم، چون حداقل این را می دانستم که غفیله دو رکعتی است. باز با خودم گفتم شاید در جبهه سه رکعتی باید خوانده شود!

خلاصه در حالی که با خودم درگیر حل آن معادله چندمجهولی بودم، بلند شدم و نماز عشا را شروع کردم. برای جبران مافات هم، هر چه ذکرهای اضافی بلد بودم در قنوت خواندم و به حال خوب‌شان اضافه کردم. اما بعد از سلام نماز دیدم باز هم از دعا و تعقیبات خبری نیست و دوباره همه شان تک تک بلند شدند و قامت بستند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی