بدبختی و خوشبختی
بدبختی و خوشبختی یکدیگر (یا یک چیز) را میسازند، دگرگونی آنها را نمیتوان پیشبینی کرد. یک مرد خردمند در نزدیکی مرز زندگی میکرد. اسبش بدون دلیل فرار کرد و به سرزمین بربرها رفت. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟» چند ماه بعد، اسبش به همراه چند اسب بربر خوب بازگشت. مردم همگی به او شادباش گفتند. پدرش گفت: «چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟» خانوادهاش اکنون اسبهای زیادی داشتند. پسرش که علاقهمند به سوارکاری بود، از اسب افتاد و پایش شکست. مردم همگی به او تسلیت گفتند. پدرش گفت: «چه کسی میداند که این رخداد برایت خوشبختی نخواهد آورد؟» یک سال بعد، بربرها به مرز حمله کردند، مردان جوان کمانها را کشیدند و به جنگ رفتند، از هر ده نفر، نه نفر از مردمان در مرز کشته شدند، اما پسر به دلیل پای شکستهاش نجات یافت. پدر و پسر هر دو نجات یافتند. [پدرش گفت: «چه کسی میداند که این رخداد برایت بدبختی نخواهد آورد؟»]
هوآینان زی (淮南子)، دو سده پیش از میلاد، برگردان از متن چینی و انگلیسی از اینجا: https://en.wikipedia.org/wiki/The_old_man_lost_his_horse