داستان دو گرگ
روزی روزگاری، یا بر طبق اسطورههای سرخپوستهای «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او میخواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تختهسنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمیخواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.
پیرمرد گفت: «اغلب احساس میکنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلحجو و بخشنده است. تمام مدت آنها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.» پسر سؤال کرد: «کدام پیروز میشوند؟» مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»
(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)