حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

داستان دو گرگ

چهارشنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۴، ۰۸:۲۰ ق.ظ

روزی روزگاری، یا بر طبق اسطوره‌های سرخ‌پوست‌های «چروکی»، پسر جوانی صاحب یک طبل خیلی زیبا شد. بهترین دوستِ پسر از او می‌خواست که آن را امتحان کند. پسر بسیار ناراحت شد و گفت: «نه!» دوست گریخت. پسر تخته‌سنگی نشست و به فکر رفت. از رنجاندن رفیق ناراضی بود. از طرفی طبل را خیلی دوست داشت و نمی‌خواست با دیگری سهیم شود. بنابراین، پیش پدربزرگش رفت تا چارهٔ مشکل را بپرسد.

پیرمرد گفت: «اغلب احساس می‌کنم دو گرگ در درون من است. یکی خشن و مهاجم و پر از غرور و خودخواهی و دیگری صلح‌جو و بخشنده است. تمام مدت آن‌ها در حال جنگ هستند. تو نیز پسرم این دو گرگ را در درون خود داری.» پسر سؤال کرد: «کدام پیروز می‌شوند؟» مرد پیر خندید: «آن که تو او را بپرورانی.»

(منبع: چگونه خدا مغز شما را تغییر می‌دهد؟، آندرو نیوبرگ، مارک رابرت والدمن، ترجمهٔ شهناز رفیعی، نشر بخشایش، صفحهٔ ۱۷۱)

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی