حالا بریم بخوابیم!
شیخ علی؛ خادم حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل میکند: در شبی زمستانی خوابیده بودم که زنی آمده در زد و اظهار کرد که شوهرم مریض است نه دوا، نه غذا و نه زغال برای گرمکردن کرسی دارم. گفتم: «ما که در خانه چیزی نداریم و الان هم نمیشود کاری کرد». زن ناامید برگشت. بعد از رفتن زن، حاج شیخ که مکالمه ما را شنیده بود، گفت: «اگر خدا روز قیامت ما را بهخاطر او بازخواست کند چه خواهیم کرد. اگر خانهاش را بلدی بلند شو به خانهشان برویم». در گل و برف به منزل زن رفتیم و گفتههایش را صادق یافتیم. حاج شیخ گفت: «برو دنبال صدرالحکما و او را اینجا بیاور». پزشک آمد و نسخهای داد، به دستور حاج شیخ نسخه را از داروخانه بهحساب شیخ گرفتم. گفت: «برو منزل فلانی و بهحساب من زغال بگیر». وقتی زغال آوردم، پرسید: «هر روز برای خانه ما چقدر گوشت میگیری؟» گفتم: «هفت سیر». فرمود: «از فردا نصف آن را به این خانواده بده و همان نصف ما را بس است». آنگاه گفت: «حالا بلند شو برویم بخوابیم».
از کتاب مردان علم در میدان عمل، ص ۲۳۴