خطای بزرگ کفتارها
درست مثل آرش، درست مثل موسی، درست مثل سلیمان که تکه چوبی در دست داشتند، پرتاب کرد. پرتابی تاریخی، رؤیایی، اساطیری و... نه هوش مصنوعی بود نه سناریویی طراحیشده، همه هالیوود بخواهند این قاب را بازسازی کنند، نمیتوانند. هزار بار سه، دو، یک، حرکت باید بدهند و آخرش هم یکچیز پلاستیکی مقوایی درمیآید و هیچاهیچ.
۲۳ سال زندان بودن، یکعمر مبارزه کردن، به عبری و عربی مسلط بودن و آخرش هم با حمایل خشابهای پر بر دوش و چفیه بر گردن و سلاح بر دوش وسط معرکه در نبرد با سفّاکترین و پلیدترین جلّادهای تاریخ که روی مغول، زامبی و آدمخوار را سفید کردهاند، یعنی یک رفتن یونیک، یعنی یک در میلیارد هم کسی زیستی آنگونه و رفتنی اینگونه به خواب هم نخواهد دید. در کثافت و حقیربودن رژیم کودککش همین بس که با تانک نفر میکشند، با ذهن خیالپردازم با کلمات پوک و حقیرم دارم به لحظات آخرش فکر میکنم، به لحظه شلیک توپ، به چاک خوردن دیوار و توقف زمان، به نشستن داغی ترکش چدنی سرخ و سوزان روی کشکک زانو و ساعدش، به مژههای خاک گرفتهاش، به دهان پر از خاک و تکههای بتن لای موهایش... قلبش تند زده؟ به چه فکر کرده؟ فرشته مرگ را با آن هیبت در کدام صحنه از این سکانس دیده... نفسنفس زده؟ خون پاشان از زانوی خردشدهاش را چرا با چفیه نبسته؟ چقدر دستهایم گزگز میکند، چقدر دهانم طعم خاک و فلز میدهد.
فلسطین آزاد میشود، من یقین دارم عین شهادت محمدالدره، عین لحظه تشییع آن تابوت چوبی و کاک خوردن تشییعکنندگان، این سکانس هم میشود یکی از تصاویر تیتراژ اخبار و کلیپهای سرود ملی جمهوری فلسطین... یحیی سنوار مردانه و لاتی رفت، با همه مختصات یک چریک، با دلی قرص و یقینی لبریز، او با جمجمهای مثل آینه هزارتکه حالا در عرش خداست... ماییم و حسرت رفتنش... لاتی آدابی دارد و سلوکی... ای خدا ۱۰ سال از عمر من کم کن و یکهفته آزاد شدن فلسطین را بهتعجیل بینداز...
حامد عسگری