در انتظار مرام رفیق های قدیم
این مورد را که اشاره میکنم خودم در آن ادعا ندارم! ولی مرام رفیق های قدیم؛ چه ناب بود. در آن زمان این رفتارها کیمیا بود. وقتی رفقا و بزرگترها می آمدند در خانه ی ما، مادرم میگفت: بیا با تو کار دارند. من سه برادر دیگر هم در خانه داشتم. میگفتم: از کجا میدانی دوستانِ من هستند؟ مادرم میگفت: سرشان پایین است! اصلا به من نگاه نمیکنند.
آن وقت ها این طور بود. شدت تخفظ و رعایت بچه بسیجی ها و هیئتی ها کولاک بود. کسی علاقه نداشت حتی اسم کوچک خواهر و همسر کسی را بداند، چه برسد به اینکه بخواهد نگاهی بیندازد! حالا اما کنجکاوی ها و سر و گوش جنباندن ها کم نیست متاسفانه! بعضی از ماها را اگر وِل کنی تا توی خانه ی رفیق و دوست و همکار را هم میخواهیم از نظر بگذرانیم و مطلع باشیم.
در انتظار مرام رفیق های قدیم نشسته ایم تا دوباره آن روزها و آن رفتارها از ما صادر شود. در کتابش هم اشاره کرده ام. محمدعبدی میگفت: از فلکه اول تهرانپارس تا فلکه ی دوم آن قدر سرم را انداختم پایین که چشمم به کسی نخورد که یکهو متوجه شدم، افتاده ام داخل جوی آب!!
چه سخت است باورِ این افسانه ها برای ما چشم و دل رها کرده ها!
متاسفانه حتی فضای بسیج هم دیگه مثل سابق نیست ...