گرگ ها از برف نمی ترسند
این رمان اگرچه برای نوجوانان است، اما بهره های خوبی هم برای بزرگترها دارد. جریان زلزله ی سال ۱۳۷۵ در اردبیل و تلاش و تقلای دو نوجوان به نام های یوسف و فتاح برای مقابله ی با گرگ ها و نجات بقیه و محافظت از اجساد و جنگ با برف و سرما و دوام آوردن و ادامه دادن و زنده ماندن و... آن زلزله را من یادم هست. در همان بلا بود که یکی از عمه هایم و یکی از زن عموها و کلی از مجیدیان ها به رحمت خدا رفتند. روزی که به خاطر مجلس ختم به مدرسه نرفتم و بازخواست شدم را یادم هست. اما وقتی اعلامیه ی ترحیم را جلوی معاون مدرسه گرفتم که ده بیست اسمِ مجیدیان را در اعلامیه دید؛ گردی چشم ها و حالت صورتش را هم یادم هست. حتی یادم هست که پدرم کارش را رها کرد و رفت اردبیل تا خبری از برادران و خواهرانش بگیرد. رفت و با خبر هولناکِ مرگِ عزیزانش برگشت. صبح زود بود که از اردبیل برگشت. دم دمای طلوع آفتاب. تا از در آمد تو، مادرم صورتش را خراش داد که بمیرم برایت که خواهرت مُرد و....شیون کرد مادرم. اما پدرم آرام بود. ساکت بود. چشم هایش خسته بود. حرفی نزد. بله گرگ ها از برف نمیترسند مرا بُرد به آن روزها. بهرحال رمان خوب و جاندار و خواندنی و خاطره آمیزی بود.