حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

یادداشت های حسن مجیدیان

حا.میم

نوشتن را دوست دارم همین!

بایگانی

۲۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یادداشت های حسن مجیدیان» ثبت شده است

کمک فعلا نقدی

شنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۲۰ ب.ظ

سلام هفته ی پیش تعدادی از رفقا سوریه و لبنان بودند. دو نکته ی مهم از این سفر گفتند که به نظرم حتما مدنظر داشته باشیم:

اول اینکه الان امکان ارسال هیچ اقلامی نیست. پتو و لباس و مواد غذایی و دارو و ...را نمی‌شود ارسال کرد. راه نیست. هرچه رفته را زده اند و می‌زنند. شاید بعد از جنگ بشود ارسال کرد‌. غذا پختن و موکب زدن و توالت ساختن الان اصلا معنا ندارد.

دوم فقط بحث رساندن پول مطرح است. بهترین کمک، بحث مالی است. دلار و یورو و... بهترین کمک الان فقط مساعدت نقدی است. همین!

  • حسن مجیدیان

تطبیق با وضع کنونی

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۱۴ ب.ظ

 

سال ۱۳۶۸، هنوز آلمان دو تا بود، و من عضوی از تیم المپیاد ریاضی ایران بودم که برای مسابقات جهانی به آلمان غربی رفتم. غژ و غژ چرخ پیر زنگ‌زده‌ی بلوک شرق درآمده بود و کم و بیش نهضت‌های ملی‌گرا، نژادپرست، و فاشیست در اروپا در حال سر برآوردن بودند. مردم اروپایی گیج و خسته دنبال یک وصله‌ی هویتی می‌گشتند که برهنگی ذهنیشان را بپوشاند و دو گروه بهترین مشتریان ایدیولوژی‌های فاشیستی و نژادپرستانه بودند: پیرانی که سعی می‌کردند خاطرات طلایی زمانی دور را به یاد بیاورند و نوجوانان نادان بی‌تجربه. یکی دو روز مانده به مسابقات، در التهاب شدید رقابت، با دو نفر از دوستان به پارکی در برانشوایگ رفتیم که کمی آرام بگیریم. پارک پر درخت و پر فراز و نشیب کاملا خلوت بود و ما سه نفر هیچ کس را جز خودمان آن‌جا نیافتیم. که خب چه بهتر، آرامش نیاز داشتیم و این هم آرامش. بعد از ده پانزده دقیقه قدم زدن از دور صدای فریاد شنیدیم. سه نوجوان کله طلایی سه نوجوان کله سیاه دیده بودند و فریاد می‌زدند. چیزی نگفتیم. دور بودند. اول آرام آرام نزدیک شدند، کم‌کم سرعت گرفتند، و از زمانی شروع کردند دویدن. ترسناک بود. البته هنوز زنده‌سوزی ۱۹۹۳ زولینگن رخ نداده بود، اما به هر حال خبرهایی از حمله‌های نژادپرستانه می‌شنیدیم. ما هم شروع کردیم تلاش کنیم مودب و متین باشیم و از آن‌ها فاصله بگیریم. من حتی سعی کردم لبخند بزنم که خب خیلی دور بودند و فایده‌ای نداشت. البته که اگر نزدیک بودند هم شاید فایده‌ای نمی‌داشت. در نهایت واقعا فاصله کم‌تر شد چاره‌ای نداشتیم جز دویدن و فرار کردن. ما که شروع کردیم بدویم فریادها و سرعت آن‌ها هم یکباره افزایش یافت. ترس و التهاب آن روز را نمی‌توان نوشت. یا من بلد نیستم بنویسم. پس خودتان لطفا تصور کنید. و در میان آن ترس و التهاب (که بنا شد لطفا خودتان تصورش کنید) یک جا کم آوردیم، از نفس افتادیم، یکی ایستاد، و در حالی که نفس‌نفس می‌زد تکه چوبی را از زمین برداشت. ناگهان همه چیز عوض شد. آن‌ها هم ایستادند. به شاخه‌ی خشک توی دست رفیق ما چشم دوختند، صدایشان فرو نشست و تبدیل به غرغر شد و بعد از مدتی مسیرشان را کج کردند و رفتند. ممکن بود چنین نشود. ممکن بود سراغمان بیایند. منظورم این نیست که تا شاخه را برداری آن آدم‌خوارها راه خودشان را کج خواهند کرد. منظورم این است که برداشتن شاخه تنها راه است. اگر همچنان فرار کنی و از نفس بیفتی و از پشت بهت برسند، هیچ چیز آن‌ها را از کشتنت باز نخواهد داشت. لزومی دارد با وضع کنونی تطبیق کنم؟

 

کورش علیانی

 

  • حسن مجیدیان

درد بی کتابی

دوشنبه, ۷ آبان ۱۴۰۳، ۰۲:۰۹ ب.ظ

خوش بحال آن ذهن و قلمی که " فکر" و " محتوا" تولید می‌کند. چنین کسی را باید دنبال کرد. عموم منابع و کانال هایی که دنبال می‌کنیم متاسفانه تکراری و کم محتوا و از روی دست هم و باصطلاح فورواردی است. هرچیزی هم که به ذهن‌شان می‌رسد می‌نویسند. عجله دارند که جزء اولین ها باشند و بعد هم یادشان می‌رود که چه چرتی گفته اند! فقدان منابع و ضعف مصادر دارد ما را کم مایه و سطحی بار می آورد. این ابتلاء اگر با ما همراه شود و اصلاح نشود، در چهل و پنجاه و شصت سالگی می‌شویم یک آدم بزرگِ خرفت و متوهم. خدا به آن روزِ ما رحم کند. لذا موضوع اُنس با کتاب را جدی بگیریم. کتاب، حقیقتا دنیایِ دیگری سوای همه ی مشغولیت ها و علائقِ ماست. بی کتابی دردِ کمی نیست.

  • حسن مجیدیان

مسافر سنت در هزاره ی سوم

شنبه, ۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۰۷ ق.ظ

روزنوشت های حجت‌الاسلام دکتر زائری که عموما در مترو و اتوبوس و کوچه و خیابان و در مواجهه با اقشار و تیپ های مختلف مردم است؛ هم خواندنی است و هم آموزنده و البته عبرت گرفتنی. من فکر میکنم مخاطب این کتاب در درجه ی اول مسئولان کشور و بعد هم طلبه ها و روحانیون و بعد هم اهالی فرهنگ و هر آنکه دلش برای مردم و دردهای آنها می‌سوزد و...باشند. آیا منزلت اجتماعی روحانیت کم شده یا نه؟ اگر کم شده دلایلش چیست؟ مردم حرفشان در این مورد چیست؟ اصلا درد و دغدغه ی خلق الله چی هست و چی نیست؟ شاید این کتابِ جالب از یک آخوند متفاوت( که البته هزینه ی این متفاوت بودن را هم خوب داده!) بخشی از مساله و جواب ها را روشن کند. من از این کتاب بهره ها بردم و بیم و امیدهایی در من زنده شد. شما هم اگر دلتان برای فرهنگ و اجتماع و مردم می‌تپد و طلبه و روحانی و کارفرهنگی کُن هستید؛ به سراغ این روزنوشت نوشت های شهری بروید. این کتاب البته یک کارگاه کوچک و جمع و جور برای یادگیریِ یادداشت نویسی روزانه است. تمرینی که می‌تواند دروازه ی ورود به عالَم نویسندگی باشد.

  • حسن مجیدیان

نهفته های پدر از پسر شود پیدا

شنبه, ۵ آبان ۱۴۰۳، ۱۰:۰۳ ق.ظ

فرزند ثمره ی زندگی است. امتداد آدمی است. آیینه و بازتابی از پدر یا مادر است. اگر تربیت و ادب را هم ارث ببرد، مایه فخر و تاج سرِ والدین است. من فکر میکنم در خوبی و کرامتِ رهبر عزیز، همین چهار پسر کافی باشند. پسر را بببین و پدر را بشناس. چنین ساداتِ محترم و بزرگ و عالم و مهذبی، نشان از یک آن چنان پدری دارند. من هر وقت آقازاده های آقا را میبینم، یاد بزرگیِ پدرشان می افتم.

دهد خبر ز رگ و ریشه ی درخت، ثمر

نهفته های پدر از پسر شود پیدا

  • حسن مجیدیان

من و خجالت و شرمساری

شنبه, ۵ آبان ۱۴۰۳، ۰۹:۵۲ ق.ظ

من نمی‌دانم شما با دیدن فیلم ملاقات فرزندان شهید عواضه و کرباسی با رهبر عزیز چه احساسی بهتان دست می دهد! صحبت های پخته و برخاسته از تربیت صحیح دینیِ این آقاپسر جلوی رهبر حکیم، برای هرکسی هم درس آموز است و هم افتخارکردنی. عجب تربیت نابی. چه پدرومادری.چه دسته گلهایی! کنار آمدن با شهادت والدین و آنگاه به آن افتخارکردن و حمد خدا را به جا آوردن، کرامتِ بزرگِ این بچه هاست. ولی من فقط خجالت کشیدم. فقط سرم را پایین انداختم. به حال خودم، گریه داشتم. یاد هزینه ندادن هام برای دین خدا افتادم. یاد ارتکاباتم. یاد کم کاری ها. یاد زحمت و تربیت والدین را به فنا دادن. یاد آه و غصه و غرولند از مصیبت های کم و خراش های سطحی و دردهای لوس و کودکانه. من جای حس و انرژی گرفتن، خیلی با این دست کلیپ ها افسرده و خجالت زده میشوم.

  • حسن مجیدیان

نوجوانان را دریابیم، همه شان را

دوشنبه, ۳۰ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۱۰ ق.ظ

به چهره های فرماندهان بزرگ مقاومت نگاه کنید. اگر ما در مجموعه های تربیتی مان با این چهره ها مواجه شویم، با این چهره های معمولی ِنه چندان خواستنی، لابد خیلی تحویلشان نخواهیم گرفت و چندان وقتی را صرف آنها نخواهیم کرد و در پیشانیشان آینده ی درخوری نخواهیم دید و امیدی به آنها نخواهیم بست. اما همین ها شدند قله ی مردانگی و کعبه ی شرف و اسطوره ی در افتادن با طواغیت عالم. همین ها یک تنه امت اسلام را سربلند و زنده کردند. هر کدامشان هم عالَمی بسیار بزرگ و کتابی بسیار خواندنی هستند. از نانِ دستاورد و ثمره ی این چهره ها را امام خمینی و امام موسی صدر و شیخ احمد یاسین و...می‌خورند. حرفم این است که نوجوانان را دریابیم، همه شان را. هر نوجوانی بالقوه، فرمانده فرداست.

 

  • حسن مجیدیان

عصای موسی در دست سنوار

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۱۲:۵۳ ب.ظ

در این روزگار باژگون که ستمگران، این خفاشان خون آشام، نماد آزادی شده و ستمدیدگان، با کلمات مسخ شده زبان مرده‌ای که از حلقوم بیرون کشیده شده، متجاوز خوانده می‌شوند، مردی از جنس نور، تنها در هجوم خفاشان سیه روی، معجزه می‌آفریند. گوساله پرستان قوم موسی، نیرنگ ورزانه، نام موسی بر زبان می‌رانند و عشق گوساله زرین در دل نهان می‌دارند، غافل از این که عصای موسی اینک در دست سنوار است و آن را به سوی دریای ظلمانی دروغ و دغل پرتاب می‌کند و دریای فریب، به پهنای همه دنیای کنونی را سینه شکافته، به دو نیم خواهد کرد. این گذر کند زمان است که حجاب دیده خفاشان می‌شود و آینده شوم آنان را نهان می‌دارد. رخصتی باید؛ بگذاریم تا بگذرد.

 دکتر خسرو باقری

  • حسن مجیدیان

اثر خون شهید

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۹ ق.ظ

اگر خون شهید مرا به حرکت نینداخت و من کپ کردم و زانوی غم بغل گرفتم و دست از کار و فعالیت و مسئولیت های فرهنگی و اجتماعی ام کشیدم و سرد و کرخت و راکد ماندم و....یعنی من به سهم خودم خون شهید را هدر داده ام. الان با این شهادت اسطوره ای و کم نظیر و قهرمانانه ی شهید یحیی، من باید اتفاقا با سرعت و انرژی و روحیه ی مضاعفی بدوم و تلاش کنم و کار و فعالیت و مجاهدتم را گسترش بدهم.

  • حسن مجیدیان

خطای بزرگ کفتارها

شنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ق.ظ

 

 درست مثل آرش، درست مثل موسی، درست مثل سلیمان که تکه چوبی در دست داشتند، پرتاب کرد. پرتابی تاریخی، رؤیایی، اساطیری و... نه هوش مصنوعی بود نه سناریویی طراحی‌شده، همه هالیوود بخواهند این قاب را باز‌سازی کنند، نمی‌توانند. هزار بار سه، دو، یک، حرکت باید بدهند و آخرش هم یک‌چیز پلاستیکی مقوایی درمی‌آید و هیچاهیچ.

۲۳ سال زندان بودن، یک‌عمر مبارزه کردن، به عبری و عربی مسلط بودن و آخرش هم با حمایل خشاب‌های پر بر دوش و چفیه بر گردن و سلاح بر دوش وسط معرکه در نبرد با سفّاک‌ترین و پلیدترین جلّادهای تاریخ که روی مغول، زامبی و آدمخوار را سفید کرده‌اند، یعنی یک رفتن یونیک، یعنی یک در میلیارد هم کسی زیستی آن‌گونه و رفتنی این‌گونه به خواب هم نخواهد دید. در کثافت و حقیربودن رژیم کودک‌کش همین بس که با تانک نفر می‌کشند، با ذهن خیال‌پردازم با کلمات پوک و حقیرم دارم به لحظات آخرش فکر می‌کنم، به لحظه‌ شلیک توپ، به چاک خوردن دیوار و توقف زمان، به نشستن داغی ترکش چدنی سرخ و سوزان روی کشکک زانو و ساعدش، به مژه‌های خاک گرفته‌اش، به دهان پر از خاک و تکه‌های بتن لای موهایش... قلبش تند زده؟ به چه فکر کرده؟ فرشته‌ مرگ را با آن هیبت در کدام صحنه از این سکانس دیده... نفس‌نفس زده؟ خون پاشان از زانوی خردشده‌اش را چرا با چفیه نبسته؟ چقدر دست‌هایم گزگز می‌کند، چقدر دهانم طعم خاک و فلز می‌دهد. 

فلسطین آزاد می‌شود، من یقین دارم عین شهادت محمدالدره، عین لحظه‌ تشییع آن تابوت چوبی و‌ کاک‌ خوردن تشییع‌کنندگان، این سکانس هم می‌شود یکی از تصاویر تیتراژ اخبار و کلیپ‌های سرود ملی جمهوری فلسطین... یحیی سنوار مردانه و لاتی رفت، با همه‌ مختصات یک چریک، با دلی قرص و یقینی لبریز، او با جمجمه‌ای مثل آینه هزارتکه حالا در عرش خداست... ماییم و حسرت رفتنش... لاتی آدابی دارد و سلوکی... ‌ای خدا ۱۰ سال از عمر من کم کن و یک‌هفته آزاد شدن فلسطین را به‌تعجیل بینداز...

 

حامد عسگری

  • حسن مجیدیان