خدا یادت نرود
به ایشان عرض کردم: این همه فقها، عرفا، فلاسفه، شعرا چه می خواستند بگویند؟ حرفشان چه بوده؟
فرمودند: همه آمده بودند بگویند: خدا یادت نرود!
- ۰ نظر
- ۱۰ آذر ۰۳ ، ۰۷:۵۶
به ایشان عرض کردم: این همه فقها، عرفا، فلاسفه، شعرا چه می خواستند بگویند؟ حرفشان چه بوده؟
فرمودند: همه آمده بودند بگویند: خدا یادت نرود!
چطور لقمه از گلویمان براحتی پایین میره؟!
#خاطره دکتر علی حائری شیرازی (فرزند مرحوم آیت الله حائری شیرازی) از پدر
پدر دم صبح به شیراز رسیده بودند. نماز را با هم خواندیم. صبح جمعه بود. ساعت نزدیک ده بود که از جا بلند شدم، دیدم روی زمین جلوی تلویزیون دراز کشیدهاند و کتاب میخوانند و چشمانشان قرمز شده. سلام کردم. خواستند از جا بلند شوند اما کمردرد شدید، مانع شد. دست به میز گرفتند و با حالت دولا به زحمت بلند شدند. به خاطر کمر درد فصلی که یادگار ایام طاغوت بود، نتوانستند کمر راست کنند. کج کج راه افتادند.
متعجب پرسیدم: «صبح که حالتان خوب بود، یکهو چطور شد؟» گفتند: «به کُلِه مرغی سر زدی؟» گفتم: «نه» گفتند: «برو شیرینکاری پدرت را ببین»
از زمانی که ازدواج کرده بودم، مستأجر و آپارتمان نشین شده بودم. شاید پنج آپارتمان را به فواصل دو سال در میان، جابجا شده بودم. وقتی مادرم مرحوم شد، با اصرار پدر به منزل مادری اسبابکشی کردم. خب بعد از قریب ده سال، به خانۀ حیاطدار رسیده بودم و خاطرات ایام کودکی ... کُله مرغی که از قدیم، پایین حیاط بود را تعمیر کردم و هفت، هشت تا مرغ و خروس آنجا پرورش میدادم. به غیر از آن، مرغ عشق، فنچ، بلبل خرمایی و هر چیزی که ذوق ایام کودکی را در من زنده کند ... واقعا پدر راست میگفت: «اگر خانه ای #حیاط نداشت، اهل خانه #حیات ندارند». بگذریم. آن محرومیت های گذشته را تماماً در این ایام کوتاه جبران کردم. بعد از مدتی هم از صرافت کار افتادم و دیگر مثل سابق به پرندهها رسیدگی نمیکردم. یک ظرف آب مکانیزهای داشتم که با لولۀ باریک آبی به سقف کُله مرغی وصل بود. هر وقت آبش تمام میشد، سبک میشد و بالا می رفت و چون پر می شد، سنگینیاش آن را به پایین میآورد تا مرغها بتوانند دوباره آب بیاشامند. تنظیم ظرف بهم خورده و ارتباطش با لوله جدا شده بود. خب من هم دیگر حوصلۀ درست کردنش را نداشتم ... گفتند: «صبح بعد از نماز آمدم به مرغها سر بزنم. دیدم زبان بستهها نه آب دارند و نه غذا. با نخ ماهیگیری چند ساعت تلاش کردم تا ظرف آب را به سقف سه متری کله مرغی نصب کنم تا بالاخره نزدیکیهای هشت و نه صبح موفق شدم ظرف آب را درست کنم. کجی کمرم برای این است. بعد دیدم غذا هم ندارند؛ رفتم در آشپزخانه دیدم فقط چند کیلو پیاز هست. همه را با رندۀ ریز، رنده کردم تا پرندههای کوچک هم بیبهره نمانند. قرمزی چشمم هم از این است ... گفتم: «چرا به خودتون رحم نمیکنید؟» نگاهی گذرا به من کردند و گفتند: «چون میخام خدا به تو #رحم کنه!». بعد ادامه دادند: «آهِ این طیور رو دست کم نگیریا ! کفالت اینها را تو به دست گرفتی. اینها مثل زن و بچه و عیال تو هستند. اگر در حالی که خدا اموراتشان را بدست تو داده بهشان رسیدگی نکردی، نفرینت میکنند و خدا هم به این واسطه تو را از رحمتش دور میکند. چطور میتونی سیر و سیراب باشی وقتی این خلایق خدا که بدست تو سپرده شدند گرسنه و تشنه هستند؟» بعد گویی چیزی از ذهنشان رد شده باشد سکوت کردند، چشم و ابرو در هم کشیدند و با حالت گریه ادامه دادند: «مردم هم عیال ما #مسئولین هستند. چطور ماها لقمه از #گلویمان براحتی پایین میره، وقتی خدا کفالت و اداره امور امتی را به دست ما سپرده و ما هرچی گذاشتن جلومون می خوریم انگار نه انگار گرسنهای هم هست» بعد گفتند: «استغفار کن برای این بیتوجهی که داشتی» منبع: (@dralihaeri در تلگرام)
شهید مرتضی جاویدی فرمانده گردان فجرِ تیپ المهدی عج، از آن اعجوبه ها و کاردرست های جنگ بوده. معروف به اشلو. معروف است که او تنها رزمنده ای است که حضرت امام ره پیشانی او را بوسیده است. کتاب او، به اذعانِ اهل فن از بهترین و تاثیرگذارترین کتب مربوط به شهداست و واقعا هم همین طور است. کتاب کم حجم نیست. پیشنهاد میکنم ذره ذره و شبی چند صفحه بخوانید تا خوب از آن بهره و لذت ببرید.
وَ أَنْبَأَنِی الطَّبْرِسِیُّ فِی إِعْلَامِ الْوَرَى قَالَ الشُّقْرَانُ مَوْلَى رَسُولِ اللَّهِ ص خَرَجَ الْعَطَاءُ أَیَّامَ أَبِی جَعْفَرٍ وَ مَا لِی شَفِیعٌ فَبَقِیتُ عَلَى الْبَابِ مُتَحَیِّراً وَ إِذَا أَنَا بِجَعْفَرٍ الصَّادِقِ ع فَقُمْتُ إِلَیْهِ فَقُلْتُ لَهُ جَعَلَنِیَ اللَّهُ فِدَاکَ أَنَا مَوْلَاکَ الشُّقْرَانُ فَرَحَّبَ بِی وَ ذَکَرْتُ لَهُ حَاجَتِی فَنَزَلَ وَ دَخَلَ وَ خَرَجَ وَ أَعْطَانِی مِنْ کُمِّهِ فَصَبَّهُ فِی کُمِّی ثُمَّ قَالَ یَا شُقْرَانُ *إِنَّ الْحَسَنَ مِنْ کُلِّ أَحَدٍ حَسَنٌ وَ إِنَّهُ مِنْکَ أَحْسَنُ لِمَکَانِکَ مِنَّا وَ إِنَّ الْقَبِیحَ مِنْ کُلِّ أَحَدٍ قَبِیحٌ وَ إِنَّهُ مِنْکَ أَقْبَحُ* وَعَظَهُ عَلَى جِهَةِ التَّعْرِیضِ لِأَنَّهُ کَانَ یَشْرَب (مناقب آل أبی طالب علیهم السلام (لابن شهرآشوب) ؛ ج4 ؛ ص236).
یکی از اجداد شقرانی بَرده بود و رسول خدا آزادش کرده بود. به همین دلیل او را « مولی رسول الله» می گفتند، یعنی آزاد شده رسول خدا. افتخاری برای شقرانی محسوب می شد و او خود را وابسته به خاندان رسالت می دانست. به دستور منصور صندوق بیت المال را باز کرده بودند و به هر کس چیزی می دادند. شقرانی هم یکی از کسانی بود که برای دریافت سهمی از بیت المال آمده بود، ولی چون کسی او را نمی شناخت نمیتوانست سهمی برای خود بگیرد. ناگهان امام صادق علیه السلام را دید. جلو رفت و خواستهی خود را گفت. امام رفت، و طولی نکشید که سهمی برای شقرانی آورد. وقتی آن را به دست شقرانی داد، با لحنی ملاطفت آمیز فرمود:«ای شقرانی! *کار خوب از هر کسی خوب است، ولی از تو به دلیل انتسابی که با ما داری ( و مردم تو را وابسته به خاندان رسالت می دانند) خوبتر و زیباتر است؛ کار بد نیز از هر کس بد است ولی سرزدنش از تو به دلیل همین انتساب، زشتتر و قبیح تر است.»* سپس خداحافظی کرد و رفت. شقرانی دانست که امام از گناه پنهانی او یعنی شرابخواریاش آگاه است.
باور من این است که اهل بیت علیهم السلام اهل کرامت و رسیدگی و دستگیری هستند. این ماییم که از این مفاهیم دور شده ایم. شفا از ائمه گرفتن برای ما امری غریب شده و الا از مسلماتِ عالم، این است که درمان و شفا دست آن حضرات است. کتاب فاطمه فاطمه کوتاه است. اما شیرین و دلپذیر. راجع به دختری روستایی که سرطان روده گرفته و با مادرش تنها در کنجی افتاده. پدرش مرده و تنها برادرش یا اسیر شده در جنگ و یا مفقود است. مادرش در اوج دوا و درمان و خستگی و بی پولی ناگهان برای حضرت زهرا سلاماللهعلیها آش نذری می می پزد تا.... برای خودِ من این کتابچه تلنگری بود که چه چیزها که از یادم رفته...
نمایشنامه به ما هنر گفتگو می آموزد. هنر حرف زدن. رابطه برقرار کردن. استدلال کردن و شاید مهم تر از این ها هنر شنیدن. هنری که خیلی از ماها از آن بی بهره ایم. در میدان سخن و حرفیدن، خوب می تازیم اما در عرصه ی شنفتن، بی تاب و بی حوصله ایم. داستان آن کلات نمایشنامه ی کوتاهی است از دوره ی حمله ی مغول به ایران. در آن کلات مسلمان و مسیحی و یهودی در کنار هم زندگی میکنند که فتنه ی مغول از راه میرسد. شهزاده ای مغول به اهالی کلات پناهنده میشود و مغولان برای یافتن او یورش به کلات می آورند. ناگهان در شب عروسی زلفا و داوود .... شاید زبان نمایشنامه امروزی نباشد، اما جان و روحِ مطلب، نیازِ امروز ِ ماست.
در مورد مباحث کلان فرهنگی و اجتماعی و روش های مسأله شناسی و تحولات اولویت های مسئله ای مردم کتاب خوبی است.
این کتاب جنبه هایی روانشناسانه و داستانی مخلوط از خواب و رویا و واقعیت دارد. دختری به نام مانا به خاطر خودکشی برادرش و در ارتباط با همسایگان و خواستگارش دچار حوادث عجیب و وحشتناکی میشود. یکی از سوژه های داستان قهرمانی ملی و والیبالیست است که در نهایت مشخص میشود که چه موجودی است چون او ....
خواندن چنین داستان هایی از آن جهت مفید است که ماها هم همین پیچیدگی ها و بالا و پایین ها را در شخصیت و تعامل با جامعه و زندگی خودمان داریم. ما هم میتوانیم برای قدرت و پول و شهوت هرکاری که به ذهنمان نمیرسد را به وقتش انجام دهیم و آن روی حیوانی و عجیب خودمان را نشان دهیم.
من قبلا هم نوشته بودم که چون درگیر یک پروژه ی نوشتنی هستم؛ مجبورم ادبیات و رمان و داستان کوتاه را دنبال کنم. و الا غرق شدن در دنیای عموما تخیلیِ داستان ها خیلی هم خوب نیست. عُمر را باید صرف دانستنی های لازم و معارف حقه کرد. مگر ما چقدر عمر و فرصت داریم و مگر مغز ما چقدر گنجایش دارد که بخواهیم این همه داستان و قصه را در آن جا بدهیم؟ بهرحال گاهی که فرصت کردید سری به این تیپ داستان ها هم بزنید که درس آموز و عبرت گرفتنی است.
این رمان اگرچه برای نوجوانان است، اما بهره های خوبی هم برای بزرگترها دارد. جریان زلزله ی سال ۱۳۷۵ در اردبیل و تلاش و تقلای دو نوجوان به نام های یوسف و فتاح برای مقابله ی با گرگ ها و نجات بقیه و محافظت از اجساد و جنگ با برف و سرما و دوام آوردن و ادامه دادن و زنده ماندن و... آن زلزله را من یادم هست. در همان بلا بود که یکی از عمه هایم و یکی از زن عموها و کلی از مجیدیان ها به رحمت خدا رفتند. روزی که به خاطر مجلس ختم به مدرسه نرفتم و بازخواست شدم را یادم هست. اما وقتی اعلامیه ی ترحیم را جلوی معاون مدرسه گرفتم که ده بیست اسمِ مجیدیان را در اعلامیه دید؛ گردی چشم ها و حالت صورتش را هم یادم هست. حتی یادم هست که پدرم کارش را رها کرد و رفت اردبیل تا خبری از برادران و خواهرانش بگیرد. رفت و با خبر هولناکِ مرگِ عزیزانش برگشت. صبح زود بود که از اردبیل برگشت. دم دمای طلوع آفتاب. تا از در آمد تو، مادرم صورتش را خراش داد که بمیرم برایت که خواهرت مُرد و....شیون کرد مادرم. اما پدرم آرام بود. ساکت بود. چشم هایش خسته بود. حرفی نزد. بله گرگ ها از برف نمیترسند مرا بُرد به آن روزها. بهرحال رمان خوب و جاندار و خواندنی و خاطره آمیزی بود.
احمد بن ابی نصر می گوید نزد امام رضا بودم و گفتم: شنیده ام امام حسن علیه السلام لباس های زیبا می پوشید. #امام_رضا علیه السلام فرمود: بپوش، و زیبا بپوش. زیرا جدم امام سجاد علیه السلام عبای خز که قیمت آن پانصد درهم بود، می پوشید. همچنین ردای پنجاه دیناری داشت که زمستان را در آن می گذرانید و چون زمستان تمام می شد آن را می فروخت و پولش را به فقرا می داد. و این آیه را تلاوت می کرد: 《قل من حرم زینة الله التی أخرج لعباده والطیبات من الرزق》 بگو:چه کسی زینتهای خدا را که برای بندگان خود آفریده حرام کرده و آن ها را از صرف رزق حلال و پاکیزه منع کرده؟ -فروع کافی ج ۶ ص ۴۵۱-